منوي اصلي
موضوعات
اضافات
آخرین مطالب
طراح قالب
تبلیغات
پیرمرد عاشق ...
پیرمردی صبح زود با عجله از خیابان رد می شد .
ناگهان ماشینی با او برخورد کرد و او را به سرعت به بیمارستان رساندند.
پرستارها و دکتر ها او را معاینه کردند و به او گفتند : برای
اینکه مطمئن شویم جایی از بدنتان نشکسته می خواهیم از
بدنتان عکسبرداری کنیم .
پیرمرد گفت : نه ... من عجله دارم و باید زودتر بروم .
از او پرسیدند کجا می خواهی بروی که اینقدر عجله داری ؟!
پیرمرد گفت : من هر روز صبح زود به خانه ی سالمندان
میروم و صبحانه را با همسرم می خورم .
پرستارها : خوب ما به همسرت خبر می دهیم که تو امروز
صبح نمی توانی به آنجا بروی و منتظرت نباشد .
پیرمرد : نه ... نمی شود . چون او آلزایمر دارد و کسی را نمی شناسد.
او حتی مرا هم نمی شناسد .
پرستارها گفتند : خوب او که کسی را نمی شناسد پس
چرا به آنجا میروی ؟
پیرمرد گفت : او مرا نمی شناسد ...
من که او را میشناسم .
نظرات شما عزیزان:
[+ ]
نوشته
شده توسط امید به زندگی در جمعه 4 شهريور 1390برچسب:عاشق ,عشق , در ساعت 11:6 | |
آرشيو
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها: افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:
مدير سایت : امید به زندگی
لينكستان
لينكدوني
CopyRight| 2009 , paeezan.LoxBlog .com , All Rights Reserved Powered By
Blogfa | Template By:
LoxBlog.Com